کلیپ طلائیه (( سخنرانی مهدوی بیات)) توصیه میکنم دانلود کنید
معرفی کتاب :خاکهای نرم کوشک(توصیه مقام معظم رهبری)
الان چند سالی است که کتابهایی در باره ی سرداران و فرماندهان باب شده و می نویسند، بنده هم مشتری این کتاب ها هستم و می خوانم ، بعضی از این ها را من خودم از نزدیک می شناختم ، آنچه در باره شان نوشته شده ،روایت های صادقانه و بسیار تکان دهنده است_این هم آدم می توانند کم و بیش تشخیص بدهد که کدام مبالغه آمیز است و کدام صادقانه - آدم می بیند برخی از این شخصیت های برجسته حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده اند این اوستا عبدالحسین برونسی ، قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود شرح حالش را نوشته اند من توصیه میکنم و واقعاً دوست دارم شما بخوانید ، اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است، قشنگ هم نوشته شده است ...
از فرمایشات مقام معظم رهبری
در جمع فیلم سازان و کارگردانان
سینما و تلویزیون 26 /3/1385
کجاییند مردان بی ادعا ؟!!!
********** مستند دفاع مقدس **********
این مجموعه 19 قسمتی مستند دفاع مقدس به بازخوانی حقیقی هشت سال دفاع پر فراز ونشیب، دشوار و پیروز ملت ایران و رزمندگان مومن و شجاع اختصاص دارد (برای دانلود بروی هر شماره کلیک کنید)
بر گرفته از سایت http://basijeshghekhodayi.blogtak.com (با کمال تشکر از این سایت)
تقدیم به حاج حسین خرازی که دستش زود تر از خودش رفت ...
با کدام پا در برابرت زانو بزنم
با کدام چشم شرمندگی را وصله ی پارگی پوتینت کنم...
با کدام دست ...
آه ... گفتم دست !
آستینت در باد می رقصد و به واژه های من می خندد
چه واژه های خالی و پوچی !
نمی دانم من کلمات را فریب داده ام یا کلمات مرا ؟!
نمی دانم ...
عشق و مردانگی ...
صداقت و رفاقت ...
" شجاعت و تدبیر " ...
مرگ و جاودانگی ...
و کوله پشتی پر از ستاره ...
چطور این همه را با یک دست ... .... با یک دست
برداشتی و رفتی ؟!
... گویند که دعای شلمچه نشانه ی استجابت است
حاج حسین ! ستاره آسمان شلمچه !
امشب ما را دریاب....
" یا اباالفضل العباس (ع) ادرکنا "
با تشکر از وبلاگhttp://www.shalamche-66.blogfa.com بابت مطلب زیبا
یک مداحی در مورد شلمچه (برای دانلود به سایت زیر مراجعه کنید)
http://www.nadowii.persiangig.com/shalamche%20srzamine...1.mp3
برگرفته ازwww.sharemation.com
شهید زنده(برای دانلود به سایت زیر مراجعه کنید)
سلام این هم یک کلیژ از شهید زنده در شلمچه که بعد از سالها بدنش سالم مانده است
(ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا...)
شهادت هنر مردان خداست
حضرت امام خمینی ( ره ) :"من در میان شما باشم یا نباشم ، به همه سفارش و وصیت می کنم نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی به فراموشی سپرده شوند"...
سلام ، این هم وصیت نامه شهید کاظمی حتما بخونید (برگرفته از نرم افزار گمگشته)
http://upload.iranblog.com/7/1247858403.jpg
شلمچه تو با دلم چه کرده ای، که این گونه گرفتارت شده ام؟
زمینی که اوج گرفتن و پرواز را می آموزد
او (شهید محمود کاوه) قبل از انقلاب شاگرد ما بود و لی بعد از جنگ استاد ما شد (مقام معضم رهبری)
تم شهداء (زین الدین) برای سونی اریکسون
تم شهداء (همت) برای سونی اریکسون
کلیپ سخنرانی حاج احمد متوسلیان (برای دانلود به سایت زیر مراجعه کنید)
http://qafeleh.persiangig.ir/m/qafeleh-shohada.gif
طلائیه عجب طلائیه!!!
چه بگوییم از مردان خدا که جسه ی کوچک ولی دلهای بزرگی دارند!!!
یک خاطره زیبا بیمه حضرت ابوالفضل (ع)
پشت پیراهناش نوشته شده بود:«بیمه حضرت ابوالفضل (ع). ورود هرگونه تیرو ترکش ممنوع» بچهی ساوه بود و هنوز موهای صورتش خوب سبز نشده بودند.
بیشتر از 5 کلاس نتوانسته بود درس بخواند. آخر پدر نداشت و مجبور بود در یک مغازه مکانیکی شاگردی کند تا خرجی زندگی خانوادهاش را تامین کند.
شب هجدهم بهمن 1361، عملیات والفجر مقدماتی. گروهان ما وظیفهاش از کار انداختن چند سنگر دوشکای دشمن و رسیدن به بالای «تپه دوقلو» بود. یک قبضه دوشکاری عراقی، کل گروهان را زمینگیر کرده بود. برادر «صمد» معاون گردان فریاد زد:«یه آرپیجیزن داوطلب میخواهم بره اون سنگر دوشکا رو خاموش کنه». نفس در سینهی همه گیر کرد. دل شیر میخواست تا کسی بتواند حتی یک لحظه سرش را از روی زمین بلند کند، اما «حسین»؛ همان بچه بسیجی نوجوان و نحیف ساوهای، قد علم کرد قبضه آرپیجی را برداشت و راه افتاد.
قبضه از قدش بلندتر بود. از خط آتش دشمن گذشت و رفت بالای یک تل خاک. همه زیر لب دعایش میکردیم درست رو به روی سنگر دوشکای دشمن زانو زد و و صدای خارج شدن قبضه از ضامن و بعد، صدای شلیک موشک را شنیدیم. همزمان با شلیک موشک، بچهها یکصدا تکبیر گفتند، گلوله درست خورد وسط سنگر دوشکا، عراقیها حالا داشتند کمی دورتر از سنگر دوشکا به سمت ما شلیک میکردند. یکی از تیرهایشان به حسین اصابت کرد. رفتیم و او را از تل خاک بیرون آوردیم پایین. خون از دستش فواره میزد. شکر خدا آسیب جدی ندیده بود. تیر خورده بود کف دستش. دیگر جنگ تن به تن شده بود.
گفتم :«حسین! برگرد عقب تا بچهها تو را به آمبولانس برسانند». سگرمههایش رفت توی هم وگفت:«کجا برم؟»گفتم:«آخه از تو که دیگه کاری برنمیآد» با دست سالماش نخی از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:«زود این نخ را ببند به ماشهی این تفنگ بعد هم مسلحاش کن و بده دست من» از آن همه عظمتاش احساس حقارت کردم.
یا علی...