پریدخت
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم بی قرار توام و در دل تنگم گلههاست با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هرکسی در دل من جای خودش را دارد خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند من دهان باز نکردم که نرنجی از من بیقرار توام و در دل تنگم گلههاست خواستند از تو بگویند شبی شاعرها به جانب دوباره ی بهار
می نگرم به آبی نایاب آسمان و ابر های رها شده از خاک
پای تو و این کوه های ساکت و
صبور که برف پوش امید و
آواز آمدن بودند بگذار مردم روز های سبز بخندند من از نفس های ابر اندود
همین زمستان و پا به صخره و سنگ همین
راه های بی نشان در ارتفاعی که انتظار
شکفتن هیچ گلی نمی رفت به بوی گرم و سرخ تو می
رسم مالامال انگشتان و آغوش
هزار ه ی گل برگ های تو همان ابتدای اردیبهشت می
شود و بهار زایی یاس های بی
شمار. دوباره شب از هوای عطر و
طنازی بهار نارنج طلوع می کند و خوشه خوشه ستاره از
آسمان مهتابی می ریزد و من خیال می کنم به وقت شکفتن گل سرخ هیچ عاشقی تنها نیست.
به همین بهانه زنده ام دیر کرده ایی پاییز درختان با لالایی گرم باد خوابشان نمی برد لحاف پشمینه ی زردت را اگر فروخته باشی پستوی هر چه باغ و کوچه است به رنگ شیطنت آمیز کودکان سرخ می شود تا نام ات را دوباره رنگ کنیم چند جعبه مداد رنگی برای کودکان دشت خریده ایم در مهرماه معصوم دیر کرده باشی. بگذار بگویم سلام... بعد از احوالپرسی و چای بروم سراغ کتاب های شاعران آن وقت عاشقانه هایش را برای تو می خوانم و غمناک ترینشان را برای خودم . روز ها از شمارش افتاده بودند و تو در چند روز میانه ی ماه تکرار می شدی آرام در قاب عکسی که بوی یاس می داد من تو را ندیده بودم بعد از مرگ هم تو را ندیدم صدایی تو را در حافظه ی من تکرار می کرد صدا فقط روبانی سیاه به خاطر داشت که بوی گلاب و گریه می داد ما جای پای تو را تا بهشت دنبال می کردیم خیال نکردیم بهشت آخرین خانه ی تو بود تو از بهشت هم گذشتی وقتی باور کردی که اشک های ما چیزی از طوفان نوح کم نداشت حرف و حساب دلتنگی نبود سهم من از نبودن تو فرشته ای بود که هیچ وقت باور نکرد زمان می گذرد و شش صد و نود و شش روز حجم کوچکی نبود هیچ کسی شب های نبودنت را شمارش نمی کرد وقتی تو برای همیشه نبودی من به سجاده ی پهناور تو در آسمان نگاه می کردم و قطره های اشک دخترت شهاب می شدند. شکوه لاله و یاس عطر گیسوی بهار که بید را مجنون کرده جویبار لحظه های عشق و مهربانی مرا به خواب تو آوردند مست ، مست ، مست آواز می خواندم حالا با درخشش سپیدی کبوتران آغوش تو کدامین چشم خوابش می برد. این آخرین قطره های سرخ کلمه می شوند با عمری به هزاره نوح حالا خیالم راحت ست طوفان هم بیاید برای ستایش تو واژه واژه شعر می گویم. خیالی نیست رویایی نیست حتی تصور تصویری بر تنگ ماهی ها در این تنهایی عظیم از هجوم ثانیه های بعد از نیمه شب هراسی ندارم یله داده ام بر کنار جاده ایی که به دورها می رود به سرزمین خورشید آن جا که تو میان زائران آفتاب در شبی غمگین ، آرام خفته ای .
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
آه بیتاب شدن عادت کم حوصلههاست
هیچکس هیچکس اینجا به تو مانند نشد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
آه بیتاب شدن عادت کم حوصلههاست
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
و صبح را با شبنم حادثه ای می خواستند
که از چشم تو آب خورده باشد
باغ ها ، کوچه ها ، آدم ها
برای لبخند تو از قحطی و مرگ سالی فرار کرده بودند
تو که مادر یاس های جهان بوده ای
و چشمه های تو همه از انتظار و عشق می جوشند
بگو از کدام کوه سرازیر می شوی
که اینچنین گام های مرا سسست می کنی
در برابرت می نشینم
فرصت دیدار نمی دهی
تا بی کران شعرهای نیامده
از جوی ها ، دریاها ، اقیانوس ها
عبور می کنی
و پا برهنه بر ساحل نمناک ات قدم می زنم
نه باید در تو غرق می شدم
هیچ زورقی در ساحل تو تاب ماندن نداشت
حالا نگاه کن
چگونه سور و ساط امشب مرغان دریایی می شوم
آنان که تا به حال شهد گل های کویر را نچشیده بودند.
دیگر نمی نوانستیم برای سال نو
رفتن به پاریس را آرزو کنیم
من تمام آرزو های تو را به یاد داشتم
وقتی چشم هایت قبل از خواب
رویای دیدنش را التماس می کردند
تمام وقت مشغول جمع کردن مروارید ها بودم
اما فقر همیشه با ما بود
هیچ وقت نگفته بودم
گوزن ها در سال پر برفی که مادر رفت
از تشنگی و سرما جان سپردند
و پیر مرد خسته که به زبان ما حرف نمی زد
شبانه به سمت شمال رفت
تا در سرمای همیشگی برای تو رویا بفرستد
و کودکی تو را از سال های بعید بیدار کند
اما به گمانم فردا
وقتی سال ، نو می شود
دوباره برف تمام حیاط را می پوشاند
و مادر با همان لبخند همیشگی
پشت پنجره چای می نوشد
آن وقت اگر بخت با من یار بود
دوباره تکرار کن
که چه قدر دوستت دارم.
سال نو مبارک
می دانم
من همیشه می دانستم
آذرماه صبورترین ماه آسمان است
و صبر ابتدای امید است
امید آدمی به بوی تو
به دیدار
به لحظه ی موعود زندگی
من که عمری را به همین پندار زیسته ام
کاری به کار دنیا ندارم
فقط تو را دوست داشتم ، دارم و خواهم داشت
و نفس های من شمارش قطره های باران اند
مثل دانه های تسبیح
که برای آمدن ات می افتند
.......
تو می دانی
تمام آرزوی من از زندگی چیست
حالا حساب کن
دلت آمد پاییز
Design By : Night Melody |