لینک درآمد با استفاده از کلیک

یه سایت جالبی هم هست به اسم teobux

با کلیک کردن و افزایش بازدید سایت ها میتونید درآمد داشته باشید

من خودم عضوم

اگر میخواهید زیر مجموعه من بشید جای معرف نام mahsa_35 رو بزنید

موفق باشید

اصالت یا تربیت؟

در تاریخ آمده است، برسم قدیم روزی شاه عباس کبیر دراصفهان بخدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس ازسلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید : در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان" ؟ شیخ گفت: هرچه نظر شما باشد همانست ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که "تربیت" مهم تر است ! بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند . فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند! درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهمتر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است شیخ درعین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!! شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا هم مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود... ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند. لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست بکار شد، چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش میدید زیر لب برای شیخ رجز میخواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب... واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر! یادت باشد با "تربیت" میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود برمیگردد

شاعر و فرشته

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود! زیرا شاعری كه بوی آسمان را بشنود، زمین برایش كوچك است و فرشته ای كه مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ می شود.

خرده فرهنگ های غلط

ما این روزها داریم یک سری عادت غلط رو به فرهنگ تبدیل میکنیم و این خرده فرهنگ های غلطه که در آخر به فاجعه تبدیل میشه

عادت های غلطی که باب شده :

ضایع کردن حق دیگران به اسم اینکه میتونیم حقمونو بگیریم

کنف کردن دیگران برای اینکه نشان بدیم ما چقدر از اون طرف بهتریم

زیرآب زنی برای اینکه پست اداری خودمون بالاتر بره

غیبت کردن : دقت کردین به کسی که داره غیبت میکنه بگی نکن میگه (من که دروغ نمیگم) خب همین که راستشو میگی غیبته دروغ بگی که میشه تهمت

و......

اما بدترین عادت ما دزدیه

بله دزدی.....

دزدها حتما کسانی نیستن که نقاب زده باشند یا از دیوار مردم به صورت آشکار بالا رفته باشند یا شاه کلید و اسلحه و چاقو و....داشته باشند

اکثر ما در هر جایی که بتونیم دزدی میکنیم ولی هیچوقت اسم این کارمون رو دزدی نمیذاریم

اگر باور نمیکنید به داستانهای زیر توجه کنید:(این داستان ها مربوط به من نیست)


داستان اول
>>>بچه بودم و بنّايي داشتيم. جلوي خانه‌مان يك كاميون آجر خالي كرده بودند تا بناي نيمه‌تمام خانه به سرانجام برسد. پدرم يك روز آمد و گفت احساس مي‌كنم از اين آجرها كم مي‌شود. يك روز صبح زود به كمين نشستيم و ديديم مردي با فرقون دارد از اين آجرها بار مي‌كند كه ببرد. با پدرم از خانه آمديم بيرون و جالب اين كه طرف فرار نكرد و همچنان داشت به كارش ادامه مي‌داد. پدرم گفت: «آقا چه كار مي‌كني؟! اين آجرها براي ماست» با خونسردي گفت: «دو تا كوچه بالاتر داريم براي آقا امام حسين تكيه درست مي‌كنيم، راه دوري نمي‌رود» پدرم گفت: «با آجر دزدي؟!» مرد پررو گفت: «يعني شما از يك فرقون آجر براي امام حسين دريغ مي‌كنيد؟ واقعاً كه!» و پدرم افزود: «زندگي من فداي امام حسين ولي شما بايد اجازه بگيريد» و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد اين آقاي زبان‌نفهم را با دست خالي روانه‌اش كرديم رفت.
>>>
>>>
>>>داستان دوم
>>>نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بوديم به شهرستان‌ آباء و اجدادي‌مان، همراه با پسر يكي از بستگان دور رفتيم به بازار. در حين پرسه‌زدن در بازار به من اشاره‌اي كرد كه «اينو داشته باش» روبروي يك مغازه ايستاد و چند تا سنجاق‌سر را برداشت و درباره‌ي قيمت با فروشنده كه پيرمردي بود وارد صحبت شد و نهايتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاق‌ها را سر جايش گذاشت. اندكي كه دور شديم كف دستش را به من نشان داد و گفت «حال كردي!» و من مات و مبهوت از اين حركت وي كه «اين چه كاري بود كردي» و او نيز پاسخ داد «آدم بايد زرنگ باشه، به تو هم ميگن بچه تهران؟!»
>>>اين فرد الان زنده است، كاسب است، براي خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، براي خودش در بازار اعتبار دارد و من سال‌هاست كه نديدمش. نمي‌دانم الان در شغلش چگونه است. دأبش چيست؟ ولي براي كسي كه دزدي را زرنگي مي‌پندارد و مي‌گويد كاسب بايد زرنگ باشد، بعيد است كه اگر جايي فرصتي براي قاپيدن يا تصاحب مال بي‌صاحبي يافت از اين فرصت دريغ كند. (منظور از مال بي‌صاحب، مالي است كه هم‌اكنون صاحبش بالاي سرش نيست)
>>>
>>>
>>>داستان سوم
>>>در دوران سربازي بارها و بارها اتفاق مي‌افتاد كه اموال هم‌خدمتي‌ها را مي‌بردند. خوب دزد كه نمي‌تواند از بيرون بيايد داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتيجتاً سارق يا سارقين غريبه نبودند. يكي از مبتلا به‌ترين چيزهايي كه دزديده مي‌شد پوتين بود. پوتين را نمي‌شد خيلي محافظت كرد. چون كثيف بود و اگر داخل ساك يا زير سر مي‌گذاشتي كثيف‌كاري مي‌كرد و چاره‌اي نبود مگر اين كه بگذاري بالاي سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بيشتر نشود كه اگر كسي خواست ببرد تو بيدار شوي و طرف بيخيال شود. دقت كنيد چگونه يك نفر مي‌تواند پوتين
هم‌خدمتي خودش را ببرد و به روي مباركش نياورد؟! اينها سارق حرفه‌اي سابقه‌دار نبودند، از همين جوانان رشيد اين مرز و بوم بودند كه ديپلم گرفته يا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازي. اين قضيه منحصر به گروهان و
گردان ما هم نبود. من در گروهان‌ها و ديگر گردان‌ها هم دوستاني داشتم و همه از اين مسأله گلايه داشتند و دزدي در پادگان يك پديده‌ي فراگير بوده و هست.
>>>
>>>
>>>داستان چهارم
>>>در دوران دانشجويي چندين بار مواد خوراكي و بعضاً غذاهاي مرا با ظرفش بردند و حتي ظرف خالي را نيز نياوردند. اگر بگوييم سرقت اموال در محيط پادگان شايد طبيعي به نظر برسد، در محيط علمي دانشگاه به هيچ عنوان قابل توجيه نيست. ترم دوم بود كه به يخچال سوئيت ما بچه‌هاي مهندسي زياد دستبرد مي‌زدند، من در يك اقدام ابتكاري با ماژيك روي در يخچال نوشتم: «بالاخره يه روز مي‌گيرمت!» و از آن پس چيزي از آن يخچال جابجا نشد. جالب اين بود كه اين موضوع با واكنش دانشجويان سارق مواجه شد كه «شما فكر كرديد ما دزديم!» همان ضرب‌المثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده.
>>>يك روز صبح در سرويس دانشگاه يكي از همين برادران تحصيل‌كرده‌ي سارق داشت براي دوست بغل دستي‌اش دزدي‌هايش را تئوريزه مي‌كرد. او مي‌گفت: «ببين ما اينجا همه دانشجوييم، مال من و مال تو نداره». اين آقا دانشجوي رشته‌ي دبيري بود و الان معلم است. خدا به خير كند عاقبت دانش‌آموزاني كه زيردست اين فرد تربيت مي‌شوند.
>>>
>>>
>>>داستان پنجم
>>>مسئول بسيج دانشجويي بودم و بسيج را همراه با اعضاي فعّال آن در حالي از نفر قبلي تحويل گرفتم كه هيچ شناخت درستي نسبت به اعضاي بسيج و فرهنگ سازماني آن نداشتم. يك روز دو نفر از بچه‌هاي بسيج آمدند و گفتند: «حاجي! رفتيم از روابط عمومي دانشگاه دو تا يونوليت تك زديم (يعني بي‌اجازه برداشتيم) واسه نمايشگاه» گفتم: «شما خيلي بيخود كرديد، همين الان ميريد ميذاريد سر جاش» گفتند: «حاجي! اينو از دوم خردادي‌ها كش رفتيم خودت كه ديدي دانشگاه واسه برنامه‌هاي بسيج بودجه نميده، ما هم حق داريم سهم خودمون رو اين جوري بگيريم» گفتم: «اينجا صحنه‌ي نبرد با نيروهاي بعثي نيست كه شما برويد غنيمت بگيريد! اينجا دانشگاه است و براي خودش قانون دارد. ما سهم بسيج را بايد از راه قانوني بگيريم. اين كاري كه شما كرديد اسمش دزدي است!» و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانه مجدداً يونوليت‌ها را سر جايش گذاشتند.
>>>
>>>
>>>داستان ششم

>>>ازدواج كرديم و رفتيم سر خانه‌ و زندگي مشترك. در آپارتمان‌مان دو نفر بودند كه با ماشين كار مي‌كردند و به اصطلاح مسافركش بودند. يك روز ديدم يكي از اينها دارد با يك صندوق صدقات خالي، سر و كله مي‌زند. رو به من گفت: «آقامحمد! شما كه مدير آپارتماني از پول صندوق يه قفل بخر براي اين صندوق، همين جا هم نصبش كنيم» پرسيدم: «ببخشيد اين صندوق رو از كجا آورديد؟» گفت: «اين رو سر خط پيداش كردم، قفلش رو شكسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خاليش كه به درد كسي نمي‌خوره» من گفتم: «آقاي ...! اين صندوق صدقات مال ما نيست. اگر نياز باشد ما يك صندوق صدقات مي‌خريم» با يك حالت خاص گفت: «برو بابا تو هم دلت خوشه! ميليارد ميليارد دارن مي‌برن، اونوقت تو به اين گير دادي!» گفتم: «در هر صورت من براي اين صندوق هيچ هزينه‌اي نمي‌كنم، نمي‌خوام مال شبهه‌ناك بياد توي اين آپارتمان» با لب و لوچه‌ي آويزان و با بي‌ميلي گفت: «باشه هر چي شما بگي!». در اين داستان به سلسله مراتب سرقت دقت كنيد. يعني يكي پول صندوق را مي‌برد و ديگري صندوق قفل شكسته را. مثل شيري كه گورخري را شكار مي‌كند و دل و جگر و رانش را مي‌خورد، كفتارهايي پيدا مي‌شوند كه گوشت‌هاي پشت و قسمت شكم را بخورند، پس از آنها لاشخورهايي مي‌آيند كه گوشت بين دنده‌ها و استخوان‌ها را مي‌خورند، نهايتاً هم مورچه‌ها هر آن چه مانده باشد را صاف و تميز مي‌كنند.

>>>جمع‌بندي
>>>اختلاس سه هزار ميليارد توماني كه سال گذشته از آن رونمايي شد (چون از سال 87 شروع شده بود و در 90 به مراحل پاياني و رونمايي رسيد) توسط سارقان سابقه‌دار صورت نگرفته است. بلكه خيلي از اين متهمان از افراد به ظاهر آبرودار بوده‌اند كه موقعيتي براي بروز و ظهور خرده فرهنگ قاپيدن و چاپيدن مهيا يافته‌اند. حالا يكي در توانش اختلاس سه هزار ميلياردي است، آن ديگري به اندازه‌ي سه ميليارد دستش براي چاپيدن اموال بي‌صاحب باز است، يكي ديگر سه ميليون، يكي ديگر مي‌تواند غذاي هم‌خوابگاهي‌اش را ببرد، يكي ديگر دستش مي‌رسد كه پوتين هم‌خدمتي‌اش را بدزد و ... خلاصه هر كس به اندازه‌ي توانش و بر اساس اين فرهنگ غلطي كه در ضمير بسياري از ايرانيان دروني‌سازي شده است از اين آب گل‌آلود تا بتواند ماهي‌ مي‌گيرد و اسمش را هم مي‌گذارد زرنگي! ربطي هم به پولدار بودن يا فقير بودن ندارد. وقتي اسم بلند كردن مال بي‌صاحب را بگذاريم زرنگي، ميلياردر هم كه باشي و اعتقاد داشته باشي آدم بايد زرنگ باشد، از بلند كردن يك اسكناس هزار توماني در خلوت دريغ نمي‌كني!

>>>همان‌گونه كه در داستان‌هاي بالا بيان شد، اين صفت ناپسند منحصر به يك طبقه يا گروه يا محيط خاص نيست و رفتاري است بيمارگونه و فراگير كه متأسفم بگويم مردمان برخي از كشورهاي ديگر، بر اساس شواهدي كه ديده‌اند ايرانيان را با اين ويژگي مي‌شناسند



(با سپاس از استاد تقی زاده)




مردم کدام استان بیشتر به سر و وضع خود می رسند؟

علی پاکزاد: به نظر شما در کدام استان کشور، خانوارها برای پوشاک بیشتر هزینه می کنند؟، این اطلاعات می تواند برای تولید کنندگان، وارد کنندگان ، فروشندگان و تمامی فعالین بازار پوشاک و کفش جذاب باشد. براساس آخرین اطلاعات براورد شده از وضعیت بودجه خانوارهای ایرانی در سال 89 تنها در دو استان متوسط هزینه خانوار از مرز یک میلیون تومان عبور کرده است.
در این سال متوسط هزینه پوشاک و کفش هر خانوار ایرانی با بعدی معادل 3.6 نفر معادل 658 هزار تومان بوده که می توان بر این اساس گفت سرانه هزینه پوشاک هر ایرانی در سال 89 معادل 190 هزار تومان بوده است.
در میان استانهای کشور بیشترین میزان هزینه انجام شده توسط خانوارهای شهرنشین استان مرکزی بوده است که در سال 89 معادل یک میلیون 60 هزار تومان هزینه پوشاک و کفش کرده اند.
بعد از استان مرکزی، خانوارهای ساکن استان قزوین تنها خانوارهایی در کشور هستند که در سال 89 بیش از یک میلیون تومان صرف پوشاک و کفش کرده اند.
اما اگر از نظر سهم پوشاک و کفش در سبد هزینه خانوار بخواهیم استانهای کشور را مورد مقایسه قرار دهیم بازهم همین دو استان هستند که رکورد دار خواهند بود، در استان مرکزی خانوارهای شهری 7.9 درصد و در قزوین 6.6 درصد از کل سبد هزینه سالانه خود را به پوشاک و کفش اختصاص داده اند.
البته اگر ارقام مربوطه را با آمار جمعیتی تلفیق کنیم می توانیم نمایی کلی از بازارپوشاک و کفش کشور در سال 89 به دست بیاوریم، به این طریق می توان گفت حجم بازار پوشاک و کفش کشور در سال 89 معادل 10.2 هزار میلیارد تومان بوده است.

در این بازار به تبع استانهایی که بیشترین جمعیت خانوارهای شهر نشین را دارا هستند سهم بزرگتری از بازار خواهند داشت، در رتبه بندی ابعاد بازار پوشاک و کفش کشور استان تهران رتبه نخست را دارد، البته این در حالی است که از نظر رتبه بندی سرانه خانوار در هزینه برای پوشاک و کفش رتبه تهران هفتم بوده ولی به دلیل تراکم جمعیت شهر نشین استان تهران با بازار 3.1 هزار میلیارد تومانی خود به تنهایی 31 درصد بازار پوشاک و کفش کشور را در اختیار داشته است.
از نظر حجم بازار کوچکترین بازار پوشاک و کفش کشور در استان هرمزگان بوده است که در کل این سال حجمی معادل 52 میلیارد تومان داشته است.


صعود قیمت نان

به کجا چنین شتابان...!!!

قطاری سوی “خدا” میرفت و همه مردم سوار شدند.

اما وقتی به بهشت رسیدند همگی پیاده شدن و فراموش کردن که مقصد “خدا” بود نه بهشت.

هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

 



خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم
و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

منبع: پرشین استار

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

به کلینیک خدا رفتم

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم:

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:  

رنگین کمانی به ازای هر طوفان،

لبخندی به ازای هر اشک،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا.

جمله نهایی:  عيب کار اينجاست که من  ''آنچه هستم''  را  با  ''آنچه بايد باشم''  اشتباه مي کنم ،  خيال ميکنم  آنچه  بايد  باشم  هستم،   در حاليکه  آنچه  هستم نبايد  باشم .

 

یک جمله زیبا و پر مفهوم

ارزش تو به اندازه آن چيزي است که به آن دل مي بندي

پس مواظب باش که به کمتر از بي نهايت ، دلبند نشوی

شب آرزوها


  • شب آرزوهاست بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید. و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست. بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزایدl

  • عجایب هفتگانه

    يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
    در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
    چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
    اين كار شما تروريسم خالص است!
    پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
    از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
    وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
    ((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))

    انتظار

    ما همه منتظریم

                           تا که این ظلمت بخوابد!

    ما همه منتظریم

                          تا که خورشید بتابد!

                                                    و صدای انا مهدی به گوش ها برسد

    همه جمع شویم

                             دور آن خانه ی مهر

                                              و همه راه تو را برداریم

                                                                           و به دنبال تو تک منجی عالم برویم

    همه حلقه زنیم

                            دور آن کعبه ی عشق

                                                        که همان قلب تو است

    و سراییم همه شعر تو را

                                      تا بگویی از عشق

                                                                      (مهسا موسوی)

    قرآن من شرمنده تو ام.....

    وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ كَذَلِكَ  زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ . 

     هرگاه آدمی به رنج و نیازی افتد همان لحظه به هر حالت که باشد به پهلو یا نشسته یا ایستاده ما را به دعا بخواند، آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز به حال غفلت و غرور چنان باز می گردد که گوئی هیچ ما را برای دفع ضرر  و رنج خود نخوانده، همین غفلت است که اعمال زشت را در نظرشان زیبا نموده است.

                                      ﴿سوره یونس ۱۲- منبع- پارس قرآن دات کام﴾

    قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه كسی مرده است؟ " چه غفلت بزرگی كه می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل كرده است .

      قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام . یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،‌ یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده، ‌یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته، ‌یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟

    قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند" احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

       قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یك فستیوال مبدل شده ای حفظ كردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟ ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند، ‌حفظ كنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند .

      خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو . آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،‌گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

       آنچه ما با قرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم.

    (زنده یاد دکتر علی شریعتی)

    پرنده ای به رسالت مبعوث شد.

      

    خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
    وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.

    noor.jpg

    پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
    وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
    خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
    خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
    خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
    خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
    خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
    و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
    خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
    خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
    خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
    و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .

    عرفان نظرآهاری

    www.nooronar.com

    گفتگو با حضرت آدم...

    نامت چه بود؟
    آدم

    فرزند؟
    من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

    محل تولد؟
    بهشت پاك

    اینك محل سكونت؟
    زمین خاك

    آن چیست بر گرده نهادی؟
    امانت است


    قدت؟
    روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

    اعضاء خانواده؟
    حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

    روز تولدت؟
    روز جمعه، به گمانم روز عشق

    رنگت؟
    اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

    چشمت؟
    رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

    وزنت ؟
    نه آنچنان سبك كه پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

    جنست ؟
    نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

    شغلت ؟
    در كار كشت امیدم

    شاكی تو ؟
    خدا

    نام وكیل ؟
    آن هم خدا

    جرمت؟
    یك سیب از درخت وسوسه

    تنها همین ؟
    همین
    !!!!

    حكمت؟
    تبعید در زمین

    همدست در گناه؟
    حوای آشنا

    ترسیده ای؟
    كمی

    ز چه؟
    كه شوم اسیر خاك

    آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
    بلی

    كه؟
    گاهی فقط خدا


    داری گلایه ای؟
    دیگر گلایه نه؟، ولی...

    ولی چه ؟
    حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

    دلتنگ گشته ای ؟
    زیاد

    برای كه؟
    تنها خدا


    آورده ای سند؟
    بلی

    چه ؟
    دو قطره اشك

    داری تو ضامنی؟
    بلی

    چه كسی ؟
    تنها كسم خدا

    در آ خرین دفاع؟

    می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

    بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

    پرنده بر شانه های انسان نشست.

    انسان با تعجب رو به پرنده گفت: اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانه من آشیانه بسازی

    پرنده گفت: من فرق آدم ها و درخت را خوب میدانم اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه میگیرم.

    انسان خندید به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

    پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

    انسان منظور پرنده رو نفهمید اما باز هم خندید.

    پرند گفت: نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالیست.

    انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی ک نمیدانست چیست. شاید یه آبیه دور. یک اوج دوست داشتنی.

    پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن را از یاد برده اند.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

    پرنده این را گفت و پر زد.

    انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش،آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

    آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت می آید ، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود ، اما تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم، بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

    آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

     (عرفان نظر آهاری)

    دست های خدا

    دست هايت را پيش من بگذار

     دست هايت را که هنگام غروب بر آنها بوسه دادم

    سر سجاده!

    و بگذار همين يک شب با نوازش دست هايت به خواب روم

    دستهاي نوراني و سبزت را همين يک شب

    پيش من بگذار

    و نگذار فرشته هايت آن را از پيش من به عرش ببرند

    دستهايي که فرشته ها هنگام اذان هديه مي آورند

    پيش من بگذار تا درآنها گريه کنم

    شايد دست هايت چشم هايم را شفا دهند

    و همين يک شب دست هاي تو تاريکي اتاق را روشن کند

    از دوست گلم   (زهره بیات)

     یادت نره در مورد شعر نظر بدی!

     

    گمراه عاشق

    شاید آبی نیست!

                         دل به خشکی زده ام!

    شاید سبز نشد!

                          هیچ گلی در قلبم!

     

    روی دریایی از بغض و جنون ابرها میگریند

                                                 تا دلم پاک شود

     

    در دلم آتشی ست

                           از درون می سوزم

                                                   من به دنبال خدا می گردم

                                                                                      تا که دریا یابم

    آن خدایی که همین نزدیکیست

                                              دل به دریا بزنم

                                                                    شاید

                                                                               او مرا دریابد

    (مهسا موسوی)